نگر چگونه مانده است نفس درون سینه ام
نگر که چشم خیس من به جای اشک به خون نشست
نگر که آتشی ز خشم به جان من تنوره زد
به آن دمی که زد علم سحر به طاق کوهسار
به آن سحر که خون شکفت ز روی خاور و فلق
به آن فلق که پر شده سبوی جام آن ددان ز خون این کبوتران
سپیده زد،سحر شکفت
نگر که خیمه سیاه شب، به لشکری که مست خون، کمین نشسته قاصدی
سپیده سرزد و شما ، شهاب ها به شب شدید
شهاب ثاقبی، چنانکه قلب شب درید
رها زخاک،مست عهد، یله به آسمان شدید
ارس صفیر گمشده است به پیش آن خروش تو
سهند هم به پیش تو، چونانکه خاک بر زمین، الف ز قامتت گرفت
چه تحفه بهار بود، که خونتان به لاله ها ، قبای سرخ هدیه داد
چه هدیه بهار بود، که قامت ستبرتان به سروهای این چمن قدوم استوار داد
خوشا به حال خاک و سنگ آن دیار که قامت رشیدتان به بر گرفت
خوشا به حال گردها که بر رخ شما نشست و حالتی دگر گرفت
منم که پای بسته ام ، به پای شب نشسته ام
شماره می زنم شهاب را که زایش تو بنگرم...
نوزده فروردین نود- زندان رجایی شهر
شبنم مددزاده
نگر که چشم خیس من به جای اشک به خون نشست
نگر که آتشی ز خشم به جان من تنوره زد
به آن دمی که زد علم سحر به طاق کوهسار
به آن سحر که خون شکفت ز روی خاور و فلق
به آن فلق که پر شده سبوی جام آن ددان ز خون این کبوتران
سپیده زد،سحر شکفت
نگر که خیمه سیاه شب، به لشکری که مست خون، کمین نشسته قاصدی
سپیده سرزد و شما ، شهاب ها به شب شدید
شهاب ثاقبی، چنانکه قلب شب درید
رها زخاک،مست عهد، یله به آسمان شدید
ارس صفیر گمشده است به پیش آن خروش تو
سهند هم به پیش تو، چونانکه خاک بر زمین، الف ز قامتت گرفت
چه تحفه بهار بود، که خونتان به لاله ها ، قبای سرخ هدیه داد
چه هدیه بهار بود، که قامت ستبرتان به سروهای این چمن قدوم استوار داد
خوشا به حال خاک و سنگ آن دیار که قامت رشیدتان به بر گرفت
خوشا به حال گردها که بر رخ شما نشست و حالتی دگر گرفت
منم که پای بسته ام ، به پای شب نشسته ام
شماره می زنم شهاب را که زایش تو بنگرم...
نوزده فروردین نود- زندان رجایی شهر
شبنم مددزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر