رئیس زندان که ترانه های شورانگیز «خارا» را شنیده بود به هنرمند در بند نزدیک شد و از او پرسید: آیا حاضر است برای دوستان گیتار بزند و سرود بخواند؟ پاسخ ویکتور خارا مثبت بود: البته که حاضرم!
رئیس زندان به یکی از گروهبانان گفت: گیتارش را بیار!
گروهبان رفت و تبری با خود آورد و هر دو دست ویکتور را با آن شکستند. آنگاه ريیس زندان به طعنه گفت: خوب، بخوان! چرا معطّلی؟
ویکتور خارا درحالیکه دستان خونی اش را در آسمان حرکت میداد از همزنجیران خود خواست که با او هم صدایی کنند، و آنگاه آواز پنجهزار دهان به خواندن «سرود وحدت» که ویکتور خارا سروده و اجرا کرده بود در استادیوم سانتیاگو طنین افکند:
مردمی یکدل و یکصدا/ هرگز شكست نخواهد خورد.
مردمی یکدل و یکصدا/ هرگز شكست نخواهد خورد.
هنوز سرود به پایان نرسیده بود که گروهبانان جسم نیمهجان او را به گلوله بستند.
آخرین ترانه ی او که حکم وصیتنامهاش را داشت، بر روی تکهای از روزنامه نوشته شده بود و توسط یکی از افرادی که از استادیوم شیلی جان به در برد، به دست همسرش رسید.
پنج هزار نفر این جاییم/ در این بخش کوچک شهر/ چه دشوار است سرودی سرکردن/ آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم/ وحشت آنکه من زندهام/ وحشت آنکه میمیرم من/ خود را در انبوه این همه دیدن/ و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت/ که در آن سکوت و فریاد هست/ لحظه ی پایان آوازم رقم میخورد...
آخرین ترانه ی او که حکم وصیتنامهاش را داشت، بر روی تکهای از روزنامه نوشته شده بود و توسط یکی از افرادی که از استادیوم شیلی جان به در برد، به دست همسرش رسید.
پنج هزار نفر این جاییم/ در این بخش کوچک شهر/ چه دشوار است سرودی سرکردن/ آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم/ وحشت آنکه من زندهام/ وحشت آنکه میمیرم من/ خود را در انبوه این همه دیدن/ و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت/ که در آن سکوت و فریاد هست/ لحظه ی پایان آوازم رقم میخورد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر