در باره بانو عفت مریدی که بعدها به مادر معینی شهره شد و من او را "زن دائی عفت" صدا می زدم سخن بسیار است. می کوشم به احترام زجرها و مشقاتی که در راه داد و دادخواهی کشید، نکاتی را به اختصار بیان کنم.
بانو عفت مریدی در سال ۱٣۰٨ در خرم آباد لرستان چشم به این جهان گشود. پدر او شیخ احمد مریدی انسانی با سواد و آشنا به شعر و هنر و کارمند ادارهی دارایی خرم آباد بود که پس از تحصیلات حوزوی لباس روحانیت بر تن نمود و مادرش خانم بتول جباری زنی زحمت کش بود و طبعی شاعرانه داشت. همسرش حجت معینی کارمند اداره غله و فرزند معین السلطنه بود که به دلیل نافرمانی از حکومت مرکزی پهلوی، همراه با ۱۲ تن دیگر از سران عشایر لرستان در ۲٨ شهریور ۱٣۰۴ به دار آویخته شد.
بانو عفت مریدی در روزگار خود، پاره ای محدودیت های فرهنگی در باره کار و فعالیت زنان را بر نتابید و آموزگار شد. در آغاز دهه پنجاه زنی پر تلاش بود و در سالهایی که نخستین تشکلهای زنان در خرم آباد شکل گرفت، به آنها پیوست. به مطالعه علاقه داشت و شوق کتاب و کتابخوانی را در خانه و خانواده برانگیخت. ساعاتی از روز را به مطالعه اجباری برای اعضای خانواده اش اختصاص می داد. او بسیاری از مجلات و روزنامه های آندوره را تهیه می نمود و کتابخانه ای در منزلش برای مطالعه ایجاد کرده بود. علاقه به مطالعه و شعر، که از خانواده پدری به او رسیده بود، همراه با نگاه منفی خانواده همسرش به رژیم شاه، در فرزندانشان اثر کرده و آنها را علاقمند به مطالعه و با روحیه مخالفت با حکومت شاه پرورش داده بود. در چنین فضائی پسر بزرگش، هبت معینی به فعالیت سیاسی با گرایش مذهبی روی آورد. او در سال ۴۶ به دلیل پخش نوار سخنرانی خمینی دستگیر شد. پس از چند ماه آزاد گردید. و در سال ۱۳۵۱ دوباره دستگیر و تا آخرسال ۱۳۵۶ در زندان ماند. فرزند دیگر او، بهروز معینی نیز در سال ۱۳۵۳ دستگیر و تا مقطع انقلاب در زندان بود. در همه این سالها، او همراه و همپای دیگر مادران و خانواده زندانیان، پشت دیوارها و حصارها و میله های اوین و قصر و قزل قلعه، در دفاع از فرزندان زندانی خود کوشش ها کرد و سختی ها کشید.
در آن دوران ساواک، در حالیکه فرزندان مردم را دستگیر و شکنجه و زندانی می نمود و بعضا نیز به جوخه مرگ می سپرد، همزمان تلاش می کرد تا رابطه خانواده دستگیر شدگان را تخریب و ذهن آنان را از عامل اصلی سرکوب دور کند. ساواک علت دستگیری ها را، نه سیستم بسته و استبدادی حکومت، بلکه فرد مبارز دیگری معرفی می کرد که فرزند آنها را به این راه خطرناک کشانده است. تا چرائی دستگیری و شکنجه برای مطالعه فرزندان مردم در سایه قرار گیرد. بدین ترتیب خانواده ها را علیه یکدیگر تحریک می نمود. این سیاست هر چند توانست عده ای را بفریبد، اما در میان خانواده ما نتوانست کوچکترین اثری داشته باشد. "زن دائی عفت" از جمله زنان آگاهی بود که این سیاست را افشا و با اعلام همبستگی با سایر افراد دستگیر شده فامیل، این ترفند حکومت را به تمسخر می گرفت.
در جریان انقلاب و گشوده شدن درب زندانها "زن دائی عفت" همه وجودش به وجد آمده بود. سراپا شور بود. سرمست از آزادی فرزندان و دیگر زندانیان، شادمانه در حال پذیرائی از مردم بود. او هر گز گمان نمی برد که روزهای سیاه و رنج آوری در انتظار اوست. چند سالی طول نکشید که ابتدا بهروز و سپس هبت را از دست داد.
بهروز متولد ۱۴ مرداد ٣۲ در خرم آباد لرستان بود. درست بیست و شش سال بعد در سالگرد تولدش سر بر خاک نهاد. دردناکتر اینکه چند سال بعد خبر جان باختن پسر بزرگش هبت معینی را هم، در سالروز جشن ازدواجش به خانواده می دهند. گوئی در این خانواده جشن و عزا با هم زاده شده اند. سرور و شادی تولد، با اندوه و عزای مرگ درهم آمیخته اند.
بهروز از جمله دانش آموزان زبده زمان خود بود. روحیه ی شاد داشت و سرشار از انرژی بود. ذوق شعر و استعداد طنز داشت و اشعار لطیفی از او به جا مانده است. به شنا و کوهنوردی علاقمند بود. با موسیقی خصوصا موسیقی لری، رابطه عمیقی داشت و دستگاههای موسیقی را می شناخت. فیلم های خوب را حتمأ می دید.
بهروز به لحاظ سیاسی در ارتباط با گروه دکتر اعظمی و سپس در ارتباطی با سازمان فدائی قرار گرفت. پس از ضربه به گروه دکتر اعظمی دستگیر و در زیر شکنجه پایمردانه ایستادگی نمود. در آبان ۵۷ از زندان آزاد شد. در فاصله آزادی تا انقلاب در جنبش مردم مشارکت فعال داشت و در تظاهرات، گلوله ای بر شانه اش نشست و مجروح شد.
پس از پیروزی انقلاب، بهروز در موقعیت بالای تشکیلات سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران قرار گرفت. در خرم آباد تشکیلاتی بر پا نمود که تحت عنوان زحمتکشان لرستان فعالیت داشتند. آخرین بار در یک ماموریت تشکیلاتی در راه اهواز جانباخت. شایعاتی در باره مرگ او و نقش جمهوری اسلامی در آن بر زبانها جاریست.
پس از مرگ بهروز قلب زن دائی عفت شکست. سخت داغدار و پژمرده شد. عشق به فرزندان به ویژه به هبت، در او آنچنان عمیق بود که می توانست این اندوه و رنج را سرسختانه پشت سر بگذارد. مدت کوتاهی پس از مرگ بهروز، پسر دیگرش، محمد رضا معینی دستگیر و زیر شکنجه کشیده شد. او باز برای یافتن خبری از فرزندش آواره درب زندانها شد. مدتی بعد رضا با سربلندی از زندان آزاد شد. شادی آزادی رضا هنوز بر دل مادر ننشسته بود که بار دیگر پسر بزرگ او هبت دستگیر می شود.
هبت معینی چاغروند در ۱٨ شهریورماه سال ۱٣۲۹ در خرم آباد لرستان، دیده بجهان گشود. او در جریان کشتار سهریور ۶۷ به همراه هزاران سرو دیگر توسط جمهوری اسلامی ایستاده به خاک افتاد.
در رابطه با او یارانش به وفور نوشته اند. در اینجا برای آشنائی با روحیه هبت در آستانه مرگ، توجه شما را به شهادت محمود روغنی عضو حزب توده ایران که به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود، در مصاحبه با رادیو دویچه وله جلب می کنم:
س- قبل از دادگاه کجا رفتید؟
من و عمویی را با کلیه وسایل صدا زدند و به اتاق ۳۲۸ بند آسایشگاه اوین بردند. آنجا دیدم هیبتالله معینی هم هست. هیبت گفت که از بند زنها، دخترها داد کشیدهاند و خبر دادهاند که چنین دادگاهی(دادگاههای مرگ) دارد برگزار میشود. بعد من و هیبت را صدا کردند و عمویی در همان اتاق ماند و دادگاه نیامد. من و هیبت را با پیراهن و پیژامه به بند ۲۰۹ بردند که دادگاه آنجا بود و ظاهرا در همان پایین هم اعدام میکردند.
س- با هیبتالله معینی چه صحبتهایی کردید؟
من گفتم تو چکار میکنی؟ گفت: میگویم عضو سازمانم هستم، مارکسیست هستم و جمهوری اسلامی را هم قبول ندارم. از من پرسید تو چه میکنی، گفتم من میگویم مسلمان هستم، مارکسیست نیستم و حزب را هم دیگر قبول ندارم.**
ما دو نفر را بردند دادگاه. از زیر چشمبند دیدم که دم ۲۰۹، دو نگهبان مسلح ایستادهاند. صدای داد و فریاد و کابل و فحش و بگیر و بزن میآمد. عدهای کنار راهرو نشسته بودند و داشتند چیز مینوشتند. بعد من و هیبت را صدا کردند. با هم با بغض خداحافظی کردیم. البته فقط دست هم را گرفتیم.
س-هیبتالله معینی انگار حبس ابد داشت.
بله. سال ۶۵ بود که هیبت را بردند دادگاه. اکثر دوستانش با او خداحافظی کردند و فکر میکردند که او را برای اعدام میبرند. اما برگشت و گفت، حبس ابد دادهاند. نمیدانید چه جشنی گرفته شد. همه خوشحال شدند و هیبت را روی دست بلند کردند. هر کس هرچه داشت، از بیسکویت و خرما آورد. چقدر شیرینی دستساز بهخاطر زنده بودن هیبت پخش کردند. چقدر آواز خواندند یچهها، اما هیبت دو سال بعد اعدام شد.
یکی دیگر از جان بدر بردگان ۶۷ در خاطرات خود نوشته بود: در سلول بودیم که هبت مورس زد و گفت: توجه کنید که دارند می کشند. پاسخ پرسش ها را سنجیده بدهید. من متناسب با وضعیتم پاسخ داده ام. احساسی پاسخ ندهید. (نقل به مضمون)
مادر معینی پس از اعدامهای دسته جمعی سال ۱٣۶۷ و پس از شنیدن خبر مرگ همایون کمرش شکست و لبخندش برای همیشه رخت بربست. اما برای دادخواهی و برای اینکه گرد فراموشی بر خاطره ها ننشیند، یکدم آرام نگرفت. در باره این دوره زندگی مادر معینی و نقش او در دادخواهی و شکل گیری حرکت مادران خاوران، افراد و جریانات سیاسی اطلاعات جالبی منتشر نموده اند. من برای معرفی او از میان مجموعه ای که در این باره منتشر شده است بخش هائی از دو نوشته را، که یکی توسط "همکاران بیداران" و دیگری توسط "سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران" منتشر شده است، انتخاب کرده ام تا فعالیت مادر را در رابطه با خاوران بازگویم:
همکاران خاوران در این باره نوشته اند:
"بیست و پنج سال پیش زمانی که مادر معینی در جستجوی رد گم شده پسرش هبت معینی، به خاوران رسید، هرگز تصور نمی کرد که نقشی تاریخ ساز در امر دادخواهی در کشورمان خواهد داشت. مادر معینی از بنیان گذاران مادران خاوران بود. آنها به فرمان سکوت مقامات امنیتی که به تک تک شان صادر شده بود، تن ندادند و خواستار روشن شدن حقیقت شدند. آنها درد و عزای از دست دادن عزیزشان را از حوزه خصوصی فراتر بردند و آن را به یک خواست مهم اجتماعی و سیاسی و به یک اقدام تبدیل کردند.
با شهامتی که در آن روزهای سیاه و خفقان بی همتا بود، آنها نوشتند: " ما سئوال میکنیم: کدام قانون اجازه داده است که حکم اعدام دسته جمعی صادر کنند؟" نوشتند: "ما علیه مسئولین این فاجعه دردناک اعلام جرم می کنیم و خواهان آن هستیم که اینان بازداشت و در یک محکمه علنی محاکمه گردند."
سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران نیز در رابطه با فعالیت مادر معینی پس از کشتار بزرگ شهریور ۶۷ چنین نوشته است:
"فعالیت چشم گیر مادر معینی در واقع از این دوره آغاز شد. در شرایطی که سایه وحشت بر جامعه نفس ها را در سینه ها حبس می کرد، در موقعیتی که وابستگی به خانواده جانباختگان نیز جرم محسوب می شد، در دوره ای که درز کوچکترین خبر از جانباختگان برای حکومتیان قابل تحمل نبود، مادر معینی به همراه تعداد معدودی از خانواده ها با تلاش و از خود گذشتگی فراوان نگذاشتند گرد فراموشی بر این جنایت هولناک بنشیند. آنها هر بار برای رسیدن به خاوران، از صف گزمه ها و چماقداران حکومت می گذشتند و به مناسبت های مختلف نهال ها را برمزار عزیزانشان می نشاندند و با آبیاری این نهال ها، خاوران را به گلزاری برای فرزندان این آب و خاک تبدیل کردند. به تدریج گلزار خاوران خار چشم جنایتکاران شد و آوازه آن به سراسر کشور رسید. امروز به همت مادر معینی ها هیچ حکومتمداری نیست که برای این کشتار زیر سئوال نرود. در هر مراسمی که حکومتیان نیاز به مراجعه به مردم را دارند پرسش چرائی به خاک افتادگان خاوران، نخستین پرسشی است که در مقابل آنها قرار می گیرد. مادر معینی به همراه تعدادی از مادران خاوران نسبت به سرنوشت زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی حساسیت زیادی نشان می داد. در جریان اعتصاب غذای زرفشان او به همراه مادر لطفی در بیرون زندان مبارزه زرافشان را تقویت می کرد. در حرکات و اعتراضات علیه سرکوبگری های حکومت مشارکت فعال داشت. در تحصن مقابل زندان اوین و در برابر دادگستری نقش زیادی ایفا نمود و به همین دلیل مورد ضرب و شتم پلیس قرار گرفت. مادر معینی تقریبا در تمامی مراسمی که برای بزرگداشت جانباختگان برگزار می شد حضور پیدا می کرد. او نسبت به سرنوشت خانواده زندانیان سیاسی نیز حساسیت داشت و برای حل مشکلات آنها به همراه تعداد دیگری از مادران خاوران تلاش می نمود. این اقدامات به سهم خود باعث تقویت همبستگی خانواده ها و افزایش روحیه آنان می شد."
در حدود دو ساله اخیر تنی چند از مادران جانباختگان، ما را ترک کرده اند: مادر محسنی، مادر انصاری، مادر جزنی، مادر پرتوی، مادر سرحدی و اکنون مادر معینی. هر چند در این اواخر تن همگی آنها رنجور و ناتوان شده بود، اما عزمشان برای دادخواهی تا لحظات آخر زندگی جزم بود و با چشمانی امیدوار زندگی را بدرود گفتند.
** در این مصاحبه محمود روغنی پیرامون مقاومت خود صحبت کرده و نوشته است که پاسخ های او در دادگاه با مشورت رفقایش و با تصمیم آنها اتخاذ شده است.
بانو عفت مریدی در سال ۱٣۰٨ در خرم آباد لرستان چشم به این جهان گشود. پدر او شیخ احمد مریدی انسانی با سواد و آشنا به شعر و هنر و کارمند ادارهی دارایی خرم آباد بود که پس از تحصیلات حوزوی لباس روحانیت بر تن نمود و مادرش خانم بتول جباری زنی زحمت کش بود و طبعی شاعرانه داشت. همسرش حجت معینی کارمند اداره غله و فرزند معین السلطنه بود که به دلیل نافرمانی از حکومت مرکزی پهلوی، همراه با ۱۲ تن دیگر از سران عشایر لرستان در ۲٨ شهریور ۱٣۰۴ به دار آویخته شد.
بانو عفت مریدی در روزگار خود، پاره ای محدودیت های فرهنگی در باره کار و فعالیت زنان را بر نتابید و آموزگار شد. در آغاز دهه پنجاه زنی پر تلاش بود و در سالهایی که نخستین تشکلهای زنان در خرم آباد شکل گرفت، به آنها پیوست. به مطالعه علاقه داشت و شوق کتاب و کتابخوانی را در خانه و خانواده برانگیخت. ساعاتی از روز را به مطالعه اجباری برای اعضای خانواده اش اختصاص می داد. او بسیاری از مجلات و روزنامه های آندوره را تهیه می نمود و کتابخانه ای در منزلش برای مطالعه ایجاد کرده بود. علاقه به مطالعه و شعر، که از خانواده پدری به او رسیده بود، همراه با نگاه منفی خانواده همسرش به رژیم شاه، در فرزندانشان اثر کرده و آنها را علاقمند به مطالعه و با روحیه مخالفت با حکومت شاه پرورش داده بود. در چنین فضائی پسر بزرگش، هبت معینی به فعالیت سیاسی با گرایش مذهبی روی آورد. او در سال ۴۶ به دلیل پخش نوار سخنرانی خمینی دستگیر شد. پس از چند ماه آزاد گردید. و در سال ۱۳۵۱ دوباره دستگیر و تا آخرسال ۱۳۵۶ در زندان ماند. فرزند دیگر او، بهروز معینی نیز در سال ۱۳۵۳ دستگیر و تا مقطع انقلاب در زندان بود. در همه این سالها، او همراه و همپای دیگر مادران و خانواده زندانیان، پشت دیوارها و حصارها و میله های اوین و قصر و قزل قلعه، در دفاع از فرزندان زندانی خود کوشش ها کرد و سختی ها کشید.
در آن دوران ساواک، در حالیکه فرزندان مردم را دستگیر و شکنجه و زندانی می نمود و بعضا نیز به جوخه مرگ می سپرد، همزمان تلاش می کرد تا رابطه خانواده دستگیر شدگان را تخریب و ذهن آنان را از عامل اصلی سرکوب دور کند. ساواک علت دستگیری ها را، نه سیستم بسته و استبدادی حکومت، بلکه فرد مبارز دیگری معرفی می کرد که فرزند آنها را به این راه خطرناک کشانده است. تا چرائی دستگیری و شکنجه برای مطالعه فرزندان مردم در سایه قرار گیرد. بدین ترتیب خانواده ها را علیه یکدیگر تحریک می نمود. این سیاست هر چند توانست عده ای را بفریبد، اما در میان خانواده ما نتوانست کوچکترین اثری داشته باشد. "زن دائی عفت" از جمله زنان آگاهی بود که این سیاست را افشا و با اعلام همبستگی با سایر افراد دستگیر شده فامیل، این ترفند حکومت را به تمسخر می گرفت.
در جریان انقلاب و گشوده شدن درب زندانها "زن دائی عفت" همه وجودش به وجد آمده بود. سراپا شور بود. سرمست از آزادی فرزندان و دیگر زندانیان، شادمانه در حال پذیرائی از مردم بود. او هر گز گمان نمی برد که روزهای سیاه و رنج آوری در انتظار اوست. چند سالی طول نکشید که ابتدا بهروز و سپس هبت را از دست داد.
بهروز متولد ۱۴ مرداد ٣۲ در خرم آباد لرستان بود. درست بیست و شش سال بعد در سالگرد تولدش سر بر خاک نهاد. دردناکتر اینکه چند سال بعد خبر جان باختن پسر بزرگش هبت معینی را هم، در سالروز جشن ازدواجش به خانواده می دهند. گوئی در این خانواده جشن و عزا با هم زاده شده اند. سرور و شادی تولد، با اندوه و عزای مرگ درهم آمیخته اند.
بهروز از جمله دانش آموزان زبده زمان خود بود. روحیه ی شاد داشت و سرشار از انرژی بود. ذوق شعر و استعداد طنز داشت و اشعار لطیفی از او به جا مانده است. به شنا و کوهنوردی علاقمند بود. با موسیقی خصوصا موسیقی لری، رابطه عمیقی داشت و دستگاههای موسیقی را می شناخت. فیلم های خوب را حتمأ می دید.
بهروز به لحاظ سیاسی در ارتباط با گروه دکتر اعظمی و سپس در ارتباطی با سازمان فدائی قرار گرفت. پس از ضربه به گروه دکتر اعظمی دستگیر و در زیر شکنجه پایمردانه ایستادگی نمود. در آبان ۵۷ از زندان آزاد شد. در فاصله آزادی تا انقلاب در جنبش مردم مشارکت فعال داشت و در تظاهرات، گلوله ای بر شانه اش نشست و مجروح شد.
پس از پیروزی انقلاب، بهروز در موقعیت بالای تشکیلات سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران قرار گرفت. در خرم آباد تشکیلاتی بر پا نمود که تحت عنوان زحمتکشان لرستان فعالیت داشتند. آخرین بار در یک ماموریت تشکیلاتی در راه اهواز جانباخت. شایعاتی در باره مرگ او و نقش جمهوری اسلامی در آن بر زبانها جاریست.
پس از مرگ بهروز قلب زن دائی عفت شکست. سخت داغدار و پژمرده شد. عشق به فرزندان به ویژه به هبت، در او آنچنان عمیق بود که می توانست این اندوه و رنج را سرسختانه پشت سر بگذارد. مدت کوتاهی پس از مرگ بهروز، پسر دیگرش، محمد رضا معینی دستگیر و زیر شکنجه کشیده شد. او باز برای یافتن خبری از فرزندش آواره درب زندانها شد. مدتی بعد رضا با سربلندی از زندان آزاد شد. شادی آزادی رضا هنوز بر دل مادر ننشسته بود که بار دیگر پسر بزرگ او هبت دستگیر می شود.
هبت معینی چاغروند در ۱٨ شهریورماه سال ۱٣۲۹ در خرم آباد لرستان، دیده بجهان گشود. او در جریان کشتار سهریور ۶۷ به همراه هزاران سرو دیگر توسط جمهوری اسلامی ایستاده به خاک افتاد.
در رابطه با او یارانش به وفور نوشته اند. در اینجا برای آشنائی با روحیه هبت در آستانه مرگ، توجه شما را به شهادت محمود روغنی عضو حزب توده ایران که به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود، در مصاحبه با رادیو دویچه وله جلب می کنم:
س- قبل از دادگاه کجا رفتید؟
من و عمویی را با کلیه وسایل صدا زدند و به اتاق ۳۲۸ بند آسایشگاه اوین بردند. آنجا دیدم هیبتالله معینی هم هست. هیبت گفت که از بند زنها، دخترها داد کشیدهاند و خبر دادهاند که چنین دادگاهی(دادگاههای مرگ) دارد برگزار میشود. بعد من و هیبت را صدا کردند و عمویی در همان اتاق ماند و دادگاه نیامد. من و هیبت را با پیراهن و پیژامه به بند ۲۰۹ بردند که دادگاه آنجا بود و ظاهرا در همان پایین هم اعدام میکردند.
س- با هیبتالله معینی چه صحبتهایی کردید؟
من گفتم تو چکار میکنی؟ گفت: میگویم عضو سازمانم هستم، مارکسیست هستم و جمهوری اسلامی را هم قبول ندارم. از من پرسید تو چه میکنی، گفتم من میگویم مسلمان هستم، مارکسیست نیستم و حزب را هم دیگر قبول ندارم.**
ما دو نفر را بردند دادگاه. از زیر چشمبند دیدم که دم ۲۰۹، دو نگهبان مسلح ایستادهاند. صدای داد و فریاد و کابل و فحش و بگیر و بزن میآمد. عدهای کنار راهرو نشسته بودند و داشتند چیز مینوشتند. بعد من و هیبت را صدا کردند. با هم با بغض خداحافظی کردیم. البته فقط دست هم را گرفتیم.
س-هیبتالله معینی انگار حبس ابد داشت.
بله. سال ۶۵ بود که هیبت را بردند دادگاه. اکثر دوستانش با او خداحافظی کردند و فکر میکردند که او را برای اعدام میبرند. اما برگشت و گفت، حبس ابد دادهاند. نمیدانید چه جشنی گرفته شد. همه خوشحال شدند و هیبت را روی دست بلند کردند. هر کس هرچه داشت، از بیسکویت و خرما آورد. چقدر شیرینی دستساز بهخاطر زنده بودن هیبت پخش کردند. چقدر آواز خواندند یچهها، اما هیبت دو سال بعد اعدام شد.
یکی دیگر از جان بدر بردگان ۶۷ در خاطرات خود نوشته بود: در سلول بودیم که هبت مورس زد و گفت: توجه کنید که دارند می کشند. پاسخ پرسش ها را سنجیده بدهید. من متناسب با وضعیتم پاسخ داده ام. احساسی پاسخ ندهید. (نقل به مضمون)
مادر معینی پس از اعدامهای دسته جمعی سال ۱٣۶۷ و پس از شنیدن خبر مرگ همایون کمرش شکست و لبخندش برای همیشه رخت بربست. اما برای دادخواهی و برای اینکه گرد فراموشی بر خاطره ها ننشیند، یکدم آرام نگرفت. در باره این دوره زندگی مادر معینی و نقش او در دادخواهی و شکل گیری حرکت مادران خاوران، افراد و جریانات سیاسی اطلاعات جالبی منتشر نموده اند. من برای معرفی او از میان مجموعه ای که در این باره منتشر شده است بخش هائی از دو نوشته را، که یکی توسط "همکاران بیداران" و دیگری توسط "سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران" منتشر شده است، انتخاب کرده ام تا فعالیت مادر را در رابطه با خاوران بازگویم:
همکاران خاوران در این باره نوشته اند:
"بیست و پنج سال پیش زمانی که مادر معینی در جستجوی رد گم شده پسرش هبت معینی، به خاوران رسید، هرگز تصور نمی کرد که نقشی تاریخ ساز در امر دادخواهی در کشورمان خواهد داشت. مادر معینی از بنیان گذاران مادران خاوران بود. آنها به فرمان سکوت مقامات امنیتی که به تک تک شان صادر شده بود، تن ندادند و خواستار روشن شدن حقیقت شدند. آنها درد و عزای از دست دادن عزیزشان را از حوزه خصوصی فراتر بردند و آن را به یک خواست مهم اجتماعی و سیاسی و به یک اقدام تبدیل کردند.
با شهامتی که در آن روزهای سیاه و خفقان بی همتا بود، آنها نوشتند: " ما سئوال میکنیم: کدام قانون اجازه داده است که حکم اعدام دسته جمعی صادر کنند؟" نوشتند: "ما علیه مسئولین این فاجعه دردناک اعلام جرم می کنیم و خواهان آن هستیم که اینان بازداشت و در یک محکمه علنی محاکمه گردند."
سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران نیز در رابطه با فعالیت مادر معینی پس از کشتار بزرگ شهریور ۶۷ چنین نوشته است:
"فعالیت چشم گیر مادر معینی در واقع از این دوره آغاز شد. در شرایطی که سایه وحشت بر جامعه نفس ها را در سینه ها حبس می کرد، در موقعیتی که وابستگی به خانواده جانباختگان نیز جرم محسوب می شد، در دوره ای که درز کوچکترین خبر از جانباختگان برای حکومتیان قابل تحمل نبود، مادر معینی به همراه تعداد معدودی از خانواده ها با تلاش و از خود گذشتگی فراوان نگذاشتند گرد فراموشی بر این جنایت هولناک بنشیند. آنها هر بار برای رسیدن به خاوران، از صف گزمه ها و چماقداران حکومت می گذشتند و به مناسبت های مختلف نهال ها را برمزار عزیزانشان می نشاندند و با آبیاری این نهال ها، خاوران را به گلزاری برای فرزندان این آب و خاک تبدیل کردند. به تدریج گلزار خاوران خار چشم جنایتکاران شد و آوازه آن به سراسر کشور رسید. امروز به همت مادر معینی ها هیچ حکومتمداری نیست که برای این کشتار زیر سئوال نرود. در هر مراسمی که حکومتیان نیاز به مراجعه به مردم را دارند پرسش چرائی به خاک افتادگان خاوران، نخستین پرسشی است که در مقابل آنها قرار می گیرد. مادر معینی به همراه تعدادی از مادران خاوران نسبت به سرنوشت زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی حساسیت زیادی نشان می داد. در جریان اعتصاب غذای زرفشان او به همراه مادر لطفی در بیرون زندان مبارزه زرافشان را تقویت می کرد. در حرکات و اعتراضات علیه سرکوبگری های حکومت مشارکت فعال داشت. در تحصن مقابل زندان اوین و در برابر دادگستری نقش زیادی ایفا نمود و به همین دلیل مورد ضرب و شتم پلیس قرار گرفت. مادر معینی تقریبا در تمامی مراسمی که برای بزرگداشت جانباختگان برگزار می شد حضور پیدا می کرد. او نسبت به سرنوشت خانواده زندانیان سیاسی نیز حساسیت داشت و برای حل مشکلات آنها به همراه تعداد دیگری از مادران خاوران تلاش می نمود. این اقدامات به سهم خود باعث تقویت همبستگی خانواده ها و افزایش روحیه آنان می شد."
در حدود دو ساله اخیر تنی چند از مادران جانباختگان، ما را ترک کرده اند: مادر محسنی، مادر انصاری، مادر جزنی، مادر پرتوی، مادر سرحدی و اکنون مادر معینی. هر چند در این اواخر تن همگی آنها رنجور و ناتوان شده بود، اما عزمشان برای دادخواهی تا لحظات آخر زندگی جزم بود و با چشمانی امیدوار زندگی را بدرود گفتند.
** در این مصاحبه محمود روغنی پیرامون مقاومت خود صحبت کرده و نوشته است که پاسخ های او در دادگاه با مشورت رفقایش و با تصمیم آنها اتخاذ شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر